۱- بلاخره رفتم چشم پزشک، نزدیکبین، یه چشم ۱.۷۵ اون یکی ۱.۵
۲- وقتی تو دستگاه نگاه می کردم و عدسی جلوی چشمم تغییر میکرد. پی بردم دنیا با چیزی که من میدیدم تا امروز چقدر متفاوته!
۳- میدونستم چشمم ضعیف شده ولی بیشتر از یه سال بود که حال نداشتم یه سر برم دکتر! ولی چرا؟
۴- فکر کنم میدونم چرا. عادت. من به اون شکلی دیدن عادت کرده بودم. می دونستم تار میبینم ولی چون ذره ذره چشمم ضعیف شده بود پی نبرده بودم که چقدر چیزی که میبینم و با چیزی که باید ببینم متفاوت هست. اما امروز وقتی چند لحظهای عدسی جلوی چشمم بود این تفاوت برام آشکار شد. طوری که دلم میخواست همون لحظه عینکم اماده بشه ولی باید یه روز صبر کنم.
۵- همه اینا رو توضیح دادم که بند بعدی رو بگم.
۶- کاش بقیه جنبههای زندگی هم همینطوری بود. عینکی بود که حقیقت رو نشون میداد. اونقدر شفاف که برا ترک عادی تار دیدن ادم بیقرار بشه. منظورم از حقیقت خیلی کلی هست. افکار و احساسات و .
درباره این سایت