موجت کجاست تا به شکنهای کاکلش
عطری ز خاک و خانهٔ خود جستجو کنم
موجت کجاست تا که پیامی به صدقِ دل
بر ساکنان ساحلِ دیگر
همراه او کنم:
کاینجا غریب مانده پراکنده خاطریست
دلبستهٔ شما و به امّید هیچکس!
دریا! متاب روی
با من سخن بگوی
تو مادر منی، به مَحَبّت مرا ببوی
گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی
دریا! مرا دوباره بگیر و بکن ز جای
بگذار همچو موج
بار دیگر ز دامن تو سر برآورم
در تندخیر حادثه فانوس برکشم
دستی به دادخواهی دلها درآوردم
دریا! ممان مرا و مخواهم چنین عبث!
بخشی از شعر از این سوی با خزر - سیاوش کسرایی
دلم گرفته همچو ابرهای باردار تو که با تو گفتگو مراست به کوهپایهها کسی نمانده تا غمی به پیش او برم به من بگو که آشیانه عقابها کجاست به تنگ در نشستم به چند؟ شب ، بیستاره ماند نگاه و دست ما تهی
سکوت سوخت ریشههای حرف سبز گشته را
بگو بگو که گاه گفتن تو در رسید تو با زبان شعلهریز واژههای سنگیات بگو که سختتر شبی است که سردتر شبی است از شبان دیرپای ما بگو، دهان ز گفت و گو مبند! بخشی از شعر با دماوند خاموش - سیاوش کسرایی
و اگر به تو تو” میگویم به دل نگیر
من به تمام آنهایی که دوست میدارم شان تو” میگویم
حتی اگر فقط یک بار دیده باشم شان
من به تمام عاشقان تو” میگویم
حتی اگر نشناسم شان
بخشی از شعر باربارا اثر ژاک پرهوِر و ترجمه نوید نادری
کاملش اینجا هست
یه ترجمه هم از یغماگلرویی هست که اونم لینکش اینه.
یه سری هم براش ساختن که من این رو بیشتر دوست داشتم.
گر توئی خسته به تن،
دستگیر تو در این ساعت من.
اگرت از کف بیرون شده باشد پارو،
اینت ابزار ای مرد.
وگرت ناو به لنگر شده چربیده بزیر،
من به بالایش خواهم آورد.»
با وی او گفت: «نه. پاروی من آرامم می غلتد در قالب دست
ناو من بیگنه است،
هیچیک زاین دو نکردهاند بجانم پابست.
شده اندیشهی من در دلم اما سنگین.
در گروگان تو مانده است دلم
با سخنهایت گرم و شیرین.
کرده روی تو بکارم افسون.
اگرم راه چو کوه،
ور به پیشم هامون.»
پر تمنای نگاه وی این دم همه میگفت باو:
«دست در کارم آمد کوتاه،
نیست دیگر نفسم
تا بسوئی گذرم!
گر نباشی تو مرا نیز ای آرام ده آب آورد
به کجا راه برم؟
به چه کس درنگرم؟
توتیای چشمم،
نوشداروی من این لحظه توئی.
برنمیدارم من مهر از تو.
دل نمیدارم بر روز جدائی ز تو راست.
نکن آن با من کاینگونه خراب
سوزدم آتش روی تو بر آب.
من ویران شدهی خاکی را،
هیچکس نیست که درمان بخشد.
گر همه دارمشان زنده بجان،
زهرشان باشد و حرمان بخشد.»
نیما - بخشی از شعر مانلی
چند روز بود دوباره مانیتور لپتاپم خراب شده بود، امروز بردمش تعمیر و باز رفتم مرکز تبادل کتاب، دامن از دست برفت و اینا رو خریدم :دی
چند وقت پیش دربهدر دنبال یه جمله، بیت و . بودم که بنویسم اول یه کتاب و پیدا نشد. امروز پیدا کردم ولی دیگه دیر شده، ایشالا کتاب بعدی :دی
نکته آخر اینکه فریدون دختری به اسم بهار داره و شعر فریدون پر از بهاره
من با خیال خویش،
با خوابهای رنگین،
با خندههایِ دخترِ دردانهام «بهار»
با آنچه شاعران به بهاران سرودهاند؛
در باغِ خشکِ خاطرِ خود شاد و سرخوشم.
یه شعر دیگه هم داره به اسم آسمانِ کبود که برا دخترش بهار سروده
در من این جلوهی اندوه ز چیست؟
در تو این قصهی پرهیز، که چه؟
در من این شعلهی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز، که چه؟
سینهام آئینهایست
با غباری از غم
تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار
چقدر نوشتن سخته برام، مخصوصا وقتی می خوام از شعر و شاعر حرف بزنم. توان وصفش رو ندارم، نمی تونم چیزی که منو اینطوری به وجد میاره رو توضیح بدم، نمیشه. امروز تولد حمید مصدقه، شعرهاش رو خیلی دوست دارم، همین، کلمات جاری نمیشن، بی فایده اس، اخه چطوری راجب یه شاعر بنویسم، چه توضیحی برا دوست داشتن یه شعر وجود داره؟ نمی دونم.
AGLA GOZBEBEGIM
گریه کن چشم من
Güneşede heves dölü bana ne bundan
در طلوع خورشید نشاط و شادابی است اما چه تفاوتی به حال من میکنه؟
Bak ben yine yetık ziyan kederlerdeğim
بنگر که من بازهم در غم و اندوه فراوان به سر می برم
Sevdim sevdim sevilmedim gülemedim ben
دوستی و محبت کردم اما هیچگاه مورد محبت قرار نگرفتم
Şimdi aslim nerelerde ben neredeğim
اکنون لیلی من کجاهاست و من کجا هستم؟
Ağla ağla gözbebeğim
گریه کن ، گریه کن ای چشم من
Ağlamaya döymadin sen
تو از گریستن سیر نشدی
Oda gitsin sen tükenme
این هم میگذره ، تو ضعف نشان مده
Zaten mütlü olmadin sen
اساسا" تو خوشبخت نشدی
Gün derdine ağıt oldum sana ne bundan
به درد روزگار دچار شدم اما چه فرقی برای تو داره؟
Sen şuphesiz sorumlusun yine yarinda
تو در فردای روزگار بی شک پاسخگو خواهی بود
Ne anadan güldün nede o zalim yardan
نه در آغوش مادر خوشی دیدی و نه در کنار آن یار ظالم
Sen küçüksün derdin büyük koca dünyada
تو کوچکی اما درد بزرگی داری در این دنیای عظیم
Ağla ağla gözbebeğim
گریه کن ، گریه کن ای چشم من
Ağlamaya döymadin sen
تو از گریستن سیر نشدی
Oda gitsin sen tükenme
این هم میگذره ، تو ضعف نشان مده
Zaten mütlü olmadin sen
اساسا" تو خوشبخت نشدی
چهل روز از شروع دوره آموزشی اجباریم گذشته و انشالله بیست روز دیگر تموم میشه. دوره ای که به نظر می رسه موارد اموزشیش از قبیل کار با اسلحه و تیراندازی و . رو تو یه هفته هم میشه جمعش کرد و این حجم بطالت و اتلاف وقت رو کم کرد. اما نکتهای که تو این چهل روز متوجه شدم اینه که با وجود اینکه این چهل روز تقریبا هیچ کار مفیدی انجام نمیدم، تو اندک ساعاتی که در اختیار خودمم، بازدهی خیلی بیشتری نسبت به روزایی دارم که به صورت کاملا ازاد در اختیار خودمم. شاید به خاطر عدم دسترسی به لوازم دیجیتال و سایر امکانات باشه. وقتی تنها یه دیوان حافظ و یه دفتر یادداشت (خاطره) و روزانه یکی دو ساعت وقت کاملا ازاد در اختیارم هست استفاده قابل قبولتری ازشون کردم تا مثلا امروز که تمام وقت ازاد بودم (مرخصی) و کلی امکانات برای عدم تمرکز و تلف کردن وقت در اختیارم بوده
درباره این سایت